مست از جامه و کاشانه بریدم
زان نرگس مست زاین خانه بریدم
یک روز اگر ز شهرمان گذر کردی
برخاک قدم پای تو سرمه گزیدم
نیرنگ و جفا نیست در این معرکه ما
هرجاکه سخنور شده ای کام ندیدم
ای رخ نظر اندوخته بر وادی ایمن
از بحرلب لعل تو زین شهر رمیدم
انصاف درین شهر نبودست
چون باز شکاری به دنبالت دویدم
قانع نشدم زین سخن عشق به کامت
هرجا که سخن ور شده ای باز رسیدم
آرامش من باش درین شهر سیاهی
کانجا که تویی من ز درش باز ندیدم
یوسف، بیاید زین شهر ببیند
این چهره زیبا به خدایم که همه عمر ندیدم
ویرانه ماشد به خاک قدمت باغ بهشتی
چندیست درین کلبه محزون ،به خودم حال نچشیدم
نازم به آن دلت، که کاریست درین جا
زین غمخورده و مهجور شده مست ندیدم
ادیبا شعر تو گشت زین سخن عشق به پایان
آخر تو چه دیدی زان عشق که من در همه عمر ندیدم