خواب نمی آید به چشمانم،
مرا چه شده است که این چنین قلبم از اندوه پرگشته؟
به جرم کدامین گناه زجر می کشم؟
مرا کیست یارای این راه در این دنیای بی پایان؟
اندکی صبر؟
کسی همپای بی قراری هایم نیست،
می میرم از این زجر های عجیب،
از این افکار دردخیز،
از این حس های راز آلود،
اما مرگی در کار نیست برای من،
این دیگرانند که با مرگشان مرا می کشند،
ذره ذره زجر کش می شوم...