بود آیا که خرامان ز درم باز آیی ؟
گره از کار فرو بسته ما بگشایی؟
نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که: بیایم چو به جان ؛ آیی تو
من به جان آمدم.اینک تو چرا می نآیی ؟!!!
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
همه عالم به تو میبینم و این نیست عجب
به که بینم ؟ که تویی چشم مرا بینایی
بیا که بی تو به جان آمدم ز تنهایی
نماند صبر و مرا بیش از این شکیبایی
بیا که جان مرا بی تو نیست برگ حیات
بیا که چشم مرا بی تو نیست بینایی
ز بس که بر سر کوی تو ناله ها کردم
بسوخت بر من مسکین دل تماشایی