نكردم بـس كه تدبير دل ديـوانـه خـود را
فكندم بر زبـانها عاقبت افسـانـه خـود را
تو را اي شمع! آخراين غرور وسركشيها چيست؟
كه پر نگشوده خاكستر كني پروانـه خـود را
بگو با مي فروش از يك قدح سرمست نتوان شد
به رندان وقف كن امشب خم و خمخانه خود را
ز چرخ سفله پرور كام خويش اي دل!چه ميخواهي؟
برو ! ضـايع مـگردان هـمت مـردانه خـود را
گـر آن حور پريـزاد از درم روزي فـراز آيــد
به حسنش خوشتر از جنّت كنم ، كاشانه خود را
به« نظمی»ساقي امشب از كدامين باده پيمودي؟
كـه گم كردم به يك پيمانه ، راه خانه خود را