کسی درعاشقــی ازسوز پــنهانــم خــبـر دارد ؛
که چون من آتشی درسینه ، داغی برجگردارد
مـرا بــردرد وانـدوهی فـرو بــــرده دل آرامـم
گمانـــــم آن بـت سیمین تـــنم ، قـصد سفر دارد
مـرادش ازسفر ، رنجـانـدن وجــور وجــفا باشد
کــه بـیـند عـاشقـی درفـرقـتـش ، چشمان تردارد
به از این چیست یارم نقد جان خواهد که من بینم
بــه قـصد کشتنم او در دلش ، بـــــرمن نظردارد
دلـــم درآتش هـجـران چـنان سوزد کـــه محبوبم
بـه کوی خودهمی بیند ، کــه هـرآهـم شرر دارد
(کیان) بـی مهری یارت فراموش ات شود از دل
یقین شبهای تاریک ات ، نویدی بر سحـــر دارد