قصه دختر زیبا و پدری عیاش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ :
بازدید : 530
نویسنده : نوری

دختری زیبا بود اسیر پدری عیاش

که درامدش فروش شبانه دخترش بود

دخترک روزی گریزان از منزله پدری نزده حاکم پناه برد

و قصه خود باز گو کرد حاکم دختر را نزده زاهد شهر امانت سپرد

که در امان باشد اما همان جناب زاهد هم همان شب اول دختر را ...

نیمه شب دختر نیمه برهنه به جنگل گریخت

چهار پسر مست او را اطراف کلبه خود یافتن

پرسیدن با این وضع این زمان در این سرما اینجا چه میکنی ...!!!

دختر از ترسه حیوانات بیشه و جانش گفت که اری پدرم ان بود

و زاهد از خیره حاکم چنان بی پناه ماندم

پسر ها با کمی مکس و با دیدنه دختر نیمه برهنه

تو برو در منزله ما بخواب ما نیز میاییم

دختر ترسان از این که با این چهار پسر مست تا صبح ...

در کلبه خوابش برد...

صبح که بیدار شد دید...

بر زیرو برش چهار پوستین برای حفظ سرما هست

و چهار پسره مست بیرونه کلبه از سرما مردند

باز گشت و بردر و دروازه شهر داد زد که

از قضا روزی حاکمه شهر شوم

ترک تسبیحه خدا خواهم کرد

تا نگویند مستان ز خدا بی خبرند

thumb_HM-20135635915098468701388501093.4




مطالب مرتبط با این پست :

بهترین ها از دنیای دف نوازي و موسيقي سنتي، دنياي هنر و هنرمندان

شما از 1 تا 20 چه نمره ای به وبسایت میدهید؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان پلاک 10 و آدرس plak10.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

 






RSS

Powered By
loxblog.Com