عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ :
بازدید : 760
نویسنده : نوری

درخت پیر حیاط، سرفه می‌کرد و با هر سرفه‌اش، چند برگ از شاخه‌هایش می‌افتاد. خیلی احساس تنهایی و ناتوانی می‌کرد. وقتی یاد روزهای جوانی می‌افتاد که چه‌قدر سالم و شاد بود، بیش‌تر غصه می‌خورد. دارا و دینا، از پدرشان شنیده بودند که کودکی خود را با بازی کنار این درخت گذرانده و از این‌که می‌دیدند درخت، آن‌قدر ناتوان و بیمار است، ناراحت می‌شدند.

 

 

یک روز ظهر، دینا و دارا رفتند کنار درخت و به او تکیه دادند. آسمان، از لابه‌لای شاخه‌های او، چه‌قدر زیبا بود. آن‌ها از دیدن این منظره زیبا، لذت می‌بردند. دینا به درخت گفت: «کاش سالم بودی و من و برادرم می‌توانستیم مثل کودکی پدرم، با تو بازی کنیم و به شاخه‌هایت، تاب ببندیم.» درخت، کمی تکان خورد. دارا گفت: «ای کاش این‌همه سرفه نمی‌کردی تا برگ‌هایت نریزد و هر بار که باد می‌وزد، صدای خش‌خش برگ‌هایت، در حیاط بپیچد.»

 

مادربزرگ که در ایوان نشسته بود، با لبخند گفت: «و ای کاش همه، مراقب این درخت بودند تا این‌قدر بیمار نشود و روی بدنش، کنده‌کاری نمی‌کردند و قلب یادگاری نمی‌کشیدند.» مادربزرگ، این را که گفت، درخت، دوباره آهی کشید و به عکس قلبی که روی تنه‌اش کنده بودند، نگاه کرد. یاد همان روز افتاد و این‌که آن روز، چه‌قدر قلب واقعی خودش درد می‌کشید و از عمرش کم می‌شد. شاید اگر این کنده‌کاری‌ها نبود، او، الان، سالم‌تر و سرحال‌تر بود.

 

دینا و دارا، خیلی دل‌شان برای درخت سوخت و زیر درخت، به مادربزرگ و درخت پیر قول دادند که هرگز روی تنه درختان، کنده‌کاری نکنند.




مطالب مرتبط با این پست :

بهترین ها از دنیای دف نوازي و موسيقي سنتي، دنياي هنر و هنرمندان

شما از 1 تا 20 چه نمره ای به وبسایت میدهید؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان پلاک 10 و آدرس plak10.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

 






RSS

Powered By
loxblog.Com