خلاصه:بررسي ماجراهاي عاشقانه فردوسي:“رودابه وزال“،“سودابه وسياووش“ بيژن ومنيژه“ ، “خسرووشيرين


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ :
بازدید : 743
نویسنده : نوری

 

رودابه و زال :

همانگونه كه اشاره رفت (( رودابه )) مادر رستم و (( زال )) پدر اين جهان پهلوان است اما وصلت آندو كه با عشق و دلدادگي رودابه آغاز شده بود نه به آساني بل به دشواري بسيار صورت گرفت . سبب آنكه رودابه دختر مهراب از نژاد ضحاك تازي پادشاه كابلستان بود و از قديم الايام بين ايرانيانو تازيان ، روزگار به دشمنكامي ميگذشت . (( سيندخت )) مادر رودابه و همسر مهراب ، از زناني بود كه در شاهنامه به درايت و تيز هوشي و كارآيي از آنان ياد شده است . وجود اين زن در پيوند زناشوئي رودابه و زال به حدي مؤثر بود كه خشم و تندي مهراب هرگز نتوانست در برابر آن پايدار بماند و گرچه دربادي امر ميغريد و ميخروشيد و آرزو ميكرد كه مانند همه مردان متعصب عرب ، هنگاميكه رودابه به دنيا قدم گذاشت وي را زنده بگور ميكرد اما به هرحال در برابر سخنان سيندخت ، آرام شد و علي الظاهر تن به قضا داد .

نكتة جالبي كه جاي جاي در خلال شرح ماجراهاي عاشقانة شاهنامة فردوسي ، به چشم ميخورد آنكه شاهان و سران سرزمينها در حل مشكلات ، مدام از دو منبع عقلاني و روحاني بهره مند ميشدند يكي موبدان و بخردان و ديگر منجمان و آينده نگران . پس هنگامي كه (( منوچهر )) – شهريار بزرگ – از داستان دختر مهراب و زال دستان آگاه ميشود و انديشمند ميگردد نخست بايد با موبدان مشورت كند آنان را بخواهد آنگاه به صوابديد آنان به جنگ با مهراب كابلي ، دست يازد .

در جريان اين داستان ، نكتة جالب ديگري هست آنست كه (( سام )) جنگندة نيرومند ايراني در خدمت منوچهر پادشاهست و پسرش زال ، در نيروي مقابل يكه تازلشكريان مهراب است . حال (( زال )) از يك سوي با حملات پدر و از سوي ديگر با (( عشق )) ، دست به گريبان خواهد بود ، در اينگونه موارد چه بايد كرد ؟ پدر و سرزمين اجدادي را بايد مقدم داشت يا وصلت با ماهرويي را كه حتي پدر و مادر از زيبايي او احساس شرم ميكنند ؟

چون به مهراب و زال خبر رسيد كه به فرمان منوچهر شاه ، لشكر ايران به سرداري سام دلير سوي كابلستان در حركت است و زود است كه كابلستان در خون و آتش پيچيده شود (( زال )) به فرمان عشق در برابر پدر صف آرايي كرد و ضمن يادآوري گذشته هاي خود ، روياروي بايستاد و آمادة كارزاد شد .

اينك سام نريمان اطمينان يافته بود كه تسخير كابلستان و دستگيري يا قتل مهراب وقتي ممكن خواهد بود كه پسر را به دو نيم كند و جسد او را زير سم اسبان و اسب سواران با خاك يكسان سازد .

ناچار پدر به سابقة مهر فرزندي دست از جنگ و جدال برداشت و نامه اي خطاب به منوچهر شاه نوشت كه ضمن آن خواسته بود با وصلت زال و رودابه موافقت كند و نامه را نيز به دست زال سپرد كه خود در ايرانزمين به پادشاه رساند .

نظر سام آن بود كه بدينوسيله فرزند را از ميدان حوادث دور گرداند اما چون خبر ماجرا به مهراب رسيد همسرش سيدخت را مورد عتاب قرار داد و تصميم گرفت هم او وهم رودابه را از ميان بردارد تا خشم شهريار فرو نشيند و كابلستان از نابودي مسلم رها شود .

سيندخت نظر داد كه سام يل را ميتوان با مال و خواستة فراوان فريفت و تا بازگشت زال ، بدينسان خرسند نگهداشت . مهراب كابلي نظر همسرش را ستود و كليد در گنجينه ها را بدو داد .

(( فردوسي )) براي بزرگداشت هر چه بيشتر زنان ، آورده است كه سيندخت شخصا” نزد سام رفت و گنجينه هاي سرشاري را كه توسط دهها سر اسب و پيل و صدها خدمتگزار حمل ميشد به سام نريمان ، پيشكش كرد . سام گرچه از خشم منوچهر پادشاه در انديشه بود هدايا را پذيرفت و شرط نهاد كه تنها در صورتي از حمله به كابلستان چشم خواهد پوشيد كه بداند فرزندش زال ، كجا و چگونه با رودابه آشنا شده و دل در خم گيسوانش بسته است ؟

سيندخت جهان پهلوان را از آنچه گذشته بود آگاه ساخت و گفت : اگر بين دو پادشاه ، دشمني و ناسازگاري پيش آمده است مردم كابلستان چه گماهي دارند كه بايد در اين ماجرا فناشوند ؟ (( سام )) از سخنان سيندخت به رقت آمد و به مهراب ، پيغام فرستاد كه بيمي از ايرانيان در دل نپرورد و آسوده خيال به سلطنت خود ادامه دهد .

روز بعد سيندخت همراه دويست مرد جنگي به كابلستان بازگشت ومهراب ، بشارتها داد و از بابت وصلت فرخنده اي كه قريب الوقوع بود شادباشها گفت .

از سوي ديگر (( زال )) در بازگشت از بارگاه منوچهر شاه ، بيرون شهر ، خيمه و خرگاه زد و در انتظار سرنوشت ، به شكار پرندگان و تاختن در دشتها خود را سرگرم ساخت . يك روز زال در مرغزار با پنج جوان ماهري كه سرگرم گل چيدن بودند روبرو شد . آنان ، پرستندگان رودابه بودند و براي خبر جويي از خرگاه زال ، در يك صبح بهاري به گلزار رفته بودند . دختركان از بانوي خود به عنوان دخت روشنرايي كه چون شكوفه هاي بهاري زيبا و مانند غزالان چمن ، سبكرو فريبنده است ياد كردند و (( زال )) را بيش از پيش شيفته و شيدا ساختند . از جانب ديگر چون نزد بانوي خويش بازگشتند چندان از جلادت و نيرومندي و بروبالاي زال ياد كردند كه رودابه فريفته تر از هميشه و بيناتر از پيش گشت و تصميم گرفت با همدستي و همرايي آنان زال را به اندرون قصر كشاند و از نظر نهايي او پدرش سام و شاه منوچهر آگاه گردد .

نيمشبي سپهبد ، به پاي دژ رسيد و كمند بر بالاي قصر انداخت و دلاورانه خود را بالا كشيد و شبي تا بامداد در كنار رودابه به روز رسانيد و روز بهد در حاليكه نالان و دردمند از محبوب نازنين جدا ميشد تصميم گرفت چگونگي را با پدرش در ميان گذارد و بي توجه به آنكه (( مهراب )) از گوهر ضحاك پليد و (( رودابه )) از آن دودمان پلشت است ازرو ملتمسانه بخواهد كه نظر شاه ايران را به اين وصلت ، جلب كند .

سام پيام را دريافت و با خود انديشيد كه نظر ستاره شناسان و موبدان را جويا شود و آنان بالاتفاق راي زدند كه از اين وصلت ، پيلتني زاده خواهد شد كه جهان را زير پاي خواهد نهاد و آوازة پهلواني او از مرزها خواهد گذشت .

پس سام بار ديگر فرزند زال را به درگاه شهريار گيتي منوچهر شاه روانه ساخت و آنچه از ستاره شناسان و موبدان بخرد شنيده بود با وي در ميان نهاد . داستان موافقت منوچهر شاه با همسري زال و رودابه از بحث اين گفتار بيرونست و همانگونه كه رأسا” اشارت رفت (( رستم )) محصول اين ازدواج بود و وي را از پهلوي مادر به اين روزگار كشاندند .

سودابه و سياوش :

 سودابه همسر كيكاوس ، ناگهان دل در گرو عشق نهاد . نخست بايد ببينيم (( سياوش )) كه بود و در ماجراي اين عشق حرام و نابهنگام ، چه نقشي داشت و چه سرنوشتي سايه به سايه او را دنبال ميكرد ؟

وي زادة مادري بود از نژاد فريدون و خويش گرسيوز سردار افراسياب كه روزي از هيبت بدمستي پدر بهراسيد و سر در بيابان نهاد و بدست سه تن از پهلوانان كيكاوس گرفتار آمد . آن سه تن براي تصاحب زن ، درهم افتادند و كار داوري را به كاووس شاه بردند اما شاه ، خود را براي همسري چنان رعنا غزالي سزاوارتر از آنان ديد و (( سياووش )) زادة همسري آندو بود . به اين ترتيب ميتوان گفت عشق گستاخه و بي پرواي سودابه در حقيقت عشق انحرافي يك نامادري نسبت به فرزند ناتني خويش است .

حال ببينيم سودابه كيست ؟ سودابه دختر دردانه شاه هاماورانست و هنگامي كه كيكاوس ، مرد روشن رواني را به قصد خواستگاري روانة بارگاه او كرد بسيار غمين و انديشناك شد زيرا سودابه تنها فرزند او بود اما از آنجا كه ياران مقاومت در برابر حملات شاه ايران زمين را درخود احساس نميكرد تن به قضا داد و دختر را با كبكبه و دبدبه به دبار وي گسيل داشت .

سودابه هنگامي دربار گاه كيكاوس با سياوش آشنا شد كه نونهال زيباروي و كشيده اندام ، زير سرپرستي (( رستم )) از هر هنر بهره اي برده بود و اينك آماده بود مه حكومت ماورء النهر را عهده دار شود .

در اين حال سودابه با خود انديشيد كه اگر پسر جوان عازم سرزمينهاي دوردست شود هرگز او را نخواهد ديد پس نزد كيكاوس رفت و گفت : سياوش را بايد به شبستان بفرستي تا از پوشيدگان حرم كسي را براي همسري خود برگزيند .

هنگامي كه سياوش به فرمان پدر قدم در شبستان نهاد عطر و عنبر مشام جانش را معطر ساخت و برفراز تالار ، سودابه را ديد كه بر تختي زرين نشسته است و خيل زيبار خان دور تا دور در برابرش ايستاده اند . سودابه به ديدن سياوش ، از تخت پايين آمد و به پيشباز او شتافت ، جوان را در آغوش كشيد و سرورويش را غرق بوسه كرد تا آنجا كه سياوش بيمناك شد و با خود گفت كه اين محبت ، نه مادر وايدي بل ، مهري اهديمني است .

در انتخاب همسري شايسته براي سياوش ، نظر كاوس آن بود كه سودابه پيشگام و صاحب رأي باشد برخلاف سياوش كه نميهواست سودابه از اين راز آگاه شود و به شبستاني كه براي او منظور خواهد شد راه جويد .

روز ديگر سودابه ، خود را به سياوش رسسانيد و در حاليكه پري رخساران در شبستان ، هريك بر تختي نشسته بودند و هر كدام آرزوي همسري سياوش را در دل مي پرورانداند و گفت : از ميان ايم همه زيباروي بايد دختر نابالغ مرا بر گزني و تا هنگامي كه وي به سن رشد نرسيده است در كنار من باشي و پس از مرگ كاوس دست از پيمان زناشويي با دخترم برداري و مرا به همسري خويش انتخاب كني .

سودابه به دنبال سخنان خود ، بارديگر در برابر چشمان خيل پرستندگان ، جوان را تنگ در بر كشيد و با ناپاكي و گستاخي بوسه بر سرورويش داد و سياوش كه از آنهمه شوخ چشمي بيمناك شده بود ناگزير تسليم هواي او شد و بدانگونه كه سودابه خواسته بود پيمان نهاد و ميثاق بست و آنگاه غمگين و بر افروخته از شبستان بدر آمد .

اينك هفت سال تمام از ماجراي عشق سودابه نسبت به سياوش ميگذشت و در اين مدت ، زن هرزه داري جز آنكه بسوزد به انواع افسونها و دغلبازيها دست يازد شايد نوجوان زيبا سيما را به زانو در آورد چاره اي نداشت .

روزگار بدين گونه ميگذشت تا آنكه سودابه يك روز جامه برتن دريد و صورت خود را خراش داد و ناله و غوغا بر آورد كه هان ! اين ناپاك بي آزرم ، دختر را رها ساخته در من آميخته است آيا كيفر او جز مرگ چيز ديگري است ؟

اين بخش از ماجراي عشق حرام سودابه نسبت به سياوش ، درست وراست همانند داستان يوسف وزليخاست آنجا كه زليخاجامه بر تن دريد و بانگ بر آورد و قصد داشت اكنون كه از وصال يوسف ، محروم مانده است او را رسوا سازد و نابودش كند مبادا آهوبرة خوشخرام نصيب كسان ديگر شود : (( اين زليخا بانگ و خروش اندر گرفت ، گفت فرياد رسيد مرا از جور اين غلام كنعاني ! شويش گفت : چه رسيد ترا ؟ گفت : خفته بودم ، اين غلام ، آهنگ جامة من كرد . اكنون بايد كه او را عقوبت كني . . . . پس عزيز ، روي سوي يوسف كرد ، او را گفت : يا جاهل ، از من نترسيدي كه اينچنين كردي ؟ يوسف گفت : اين گناه ، زن را بود ، اين زن به من آويخت و جامة من بدريد )) ( بخشي از ترجمة طبري ) .

اينجا نيز چون خبر به كيكاوس رسيد سودابه و سياوش را فرا خواند و از »آنان خواست چگونگي را شرح دهند . سياوش ، ماجرا را بدانگونه كه اتفاق افتاده بود بازگو كرد ولي سودابه ، سخنان ديگر گفت و چنين وانمود كرد كه سياوش به قصد تصاحب او ، در بسترش خزيده و چون وي از پادشاه ، كودكي در شكم داشته از قبول تقاضاي نابهنجار جوان گستاخ ، خودداري ورزيده است . (( كيكاوس با خود گفت به گفتار هر دو تن نميتوان اعتماد كرد . جاي شتاب نيست بايد در كار هر دو دقت كرد تا آشكار گردد كه گناهكار كيست ؟ نخست بروبازو و سر سياوش و سودابه را بوسيد از سودابه ، بوي مي و مشك به مشام رسيد غمگين شد دانست كه اگر در سر سياوش سوداي وصل سودابه بود مي بايست او نيز مشك و گلاب به كار برده باشد . سودابه را سرزنش كرد و تصميم گرفت كه او را با شنشير ، ريزريز كند )) ( زنان شاهنامه ، ص 95 ) .

سبب انصراف شاه كيكاوس از كشتن سودابه ، نه تنها خاطر جنيني بود كه وي در شكم داشت بل آن بود كه خود ، سودابه را غايت ميداشت . اما گذشت شاه ، آتش عشق زن را بيش از پيش دامن زد و دست به نيرنگ تازه اي يازيد و زن آبستن را نزد خود خواند و او را با مال و زر و خواسته خرسند گردانيد كه كودك نار رسيده را با داروهاي گياهي سلقط كند و اين راز را تا لحظة مرگ در پرده نگهدارد .

روز ديگر سودابه نزد شاه به وسوسه و افسون پرداخت و به وي گفت : اي پادشاه ، تو از كسي حمايت كرده اي كه باعث شده است من ، نور رسيده خود را ساقط كنم . شاه بسيار غمين و خشمناك شد و چگونگي را با بخردان و ستاره شناسان در ميان گذاشت . همه با لاتفاق نظر دادند كه سودابه ، دروغ ميگويد و نژاد كودكي كه در طشت خون ، مرده است از تخمة شاهان نيست .

كيكاوس كه از اين نيرنگها و فسونها مبهوت و درماده شده بود فرمان داد آتشي عظيم در ميدان شهر برپا كنند و سياوش را سوار بر اسب از آن عبور دهند . پيداست كه گناهكار ريمن در لهيب شعله ها خاكستر خواهد شد و فرياد پاكدامن بهشتي ، بي آنكه آسيبي ببينند از سوي ديگر بدر خواهد آمد .

سياوش در برابر چشمان اشكبار مردمي كه دور تا دور آتش ، گرد آمده به تماشا ايستاده بودند خود را به شعله هاي سركش سپرد و چون دقايقي گذشت در ميان غريو هلهله و غوغاي مردم شهر ، از سوي ديگر بيرون آمد .

اين بخش از داستان سياوش يادآور آتشي است كه ابراهيم خليل الله در دل آن رفت و انگاشتي كه شراره هاي آتش ، تبديل به شكوفه هاي زرين بهاري شده اند از ميان خرمن گل و سنبل ، گذشت و سلامت از سوي ديگر بدر آمد .

( به تولاي تو در آتش محنت چو خليل                                          گوئيا در چمن لاله و ريحان بودم )

در اين اثنا خبر رسيد كه افراسياب قصد دارد به ايرانزمين شبيخون زند . كيكاوس در انديشه ماند كه كداميك از يلان را به مقابلة او فرستد ؟ سياوش كه از نيرنگها و فسونهاي سودابه به جان آمده بود آمادگي خود را جهت جنگ با افراسياب به آگاهي پدر رسانيد . شرح داستان ايران و توران كه به پايمردي رستم و دلاوري سياوس در گرفت از حوصلة اين مقال بيرونست و آنچه قابل يادآوري است آنكه سياوش ، در حاليكه از بدر حوادث به بارگاه افراسياب پناهنده شده حتي دختر او (( فرنگيس )) را به همسري برگزيده بود بر اثر وسوسه هاي گرسيوز به دست سران لشكر افراسياب ناجوانمردانه به قتل رسيد و (( خون )) او كه هنوز مثلها و دستانها ميزنند بر دامن تاريخ افسانه اي ايران به جا ماند . اما رستم كه ميدانست تمام اين حوادث تلخ ناگوار از عشق حرام و نابهنجار سودابه سرچشمه گرفته است و خونخواهي سياوش روزي به شبستان زن راه يافت ، وي را از ايوان به كويي كشانيد و سرش را از تن جدا ساخت .

فرنگيس هنگام مرگ شوي ، جنين پنجماهه اي ازو در شكم داشت و چون كودك به دنيا آمد او را (( كيخسرو )) نام نهادند و براي آنكه از تبار خود بي خبر بماند وي را در كوهستاني رها كردند . اما همو بود كه سرانجام خونبهاي پدر را از افراسياب باز گرفت ، او را كشت و به جاي كيكاوس بر تخت سلطنت نشست .

( فرهنگ فارسي معين . جلد ششم . ص 1639 )

بيژن و منيژه : از افسانه هاي عاشقانة دلفريبي كه در شاهنامة فردوسي آمده است و قرنها موضوع شعر و شاعري و نكته پردازي در ادب فارسي بوده داستان عشق پر ماجراهاي بيژن و پسر (( گيو )) نسبت به منيژه يكي ديگر از دختران افراسيابست . حئادث داستان مربوط به ايامي است كه سياوش رخت ازين جهان بر بسته اما هنوز (( كيخسرو )) فرزند او به جاييي نرسيده است كه بتواند انتقام پدر را بازستاند و افراسياب را نابود سازد .

داستان از آنجا آغاز شد كه روزي جماعتي از مردم شهر (( آرمان )) نزد كيخسرو آمدند و گفتند : گزارهاي وحشي كشتزارها و چراگاههاي چارپايان مارا از ميان برداشته و ما را به روز سياه نشانده اند .

از ميان يلان بارگاه دو تن آمادة نبرد با گرازان و رهايي مردم روستايي شدند : بيژن و گرگين .

چون دو دلاور همراه سپاهياني چند به سوي مرغزارها رفتند گرگين از چالاكي و توانائي بيژن در انديشه ماند و دستاني بكار بست كه او را از اين مأموريت سترگ دور گرداند و خود يكتنه به جنگ خوكان و گرازان كمر بندد .

از سوي ديگر (( منيژه )) دختر زيباي افراسياب با تني چند از پريچهرگان همسال در دامن كوهساران ، جشنگاهي ترتيب داده به رقص و شادي و پايكوبي سرگرم بود . گرگين با حيله و افسون ، بيژن را به آن جشنگاه فرستاد و چون بيژن و منيژه در برابر هم قرار گرفتند بارقة عشق از نهادشان جستن گرفت و دو زيبا روي را در آتش     كشيد .

داستان عشقبازي خسرو پرويز با (( شيرين )) برادرزادة مهين بانو ملكه ارمنستان از داستانهاي مشهوريست كه با وجود سپري شدن قرنها ، همچنان بر سر زبانهاست و در طول قرون و اعصار ، بارها از طرف سخن پردازان ايراني مورد بحث و بررسي قرار گرفته است . شايد بتوان گفت اساس شهرت و ناموري اين دو دلداده از آن روز در نهاد و روان شاعران و نويسندگان استوار شد كه (( فرهاد )) به ماجرا پيوست و اين افسانة شگرف را – گرچه به هرحال با نام يكي از پادشاهان حقيقي ساساني بهم آميخته است – جاودانه ساخت .

خسرو پرويز پس از پيدايي بهرام چوبينه ، روزگاري از شيرين جدا ماند و شيرين – كه گويند زيبايي و برازندگي او در طول روزگاران نظير نداشته است – از ديدار شوي خود بيتاب و ناتوان شد .

خسرو چون به بارگاه بازگشت وي را نزد خود آورد و پس از مرگ همسرش (( مريم )) دختر قيصر ، او را بانوي حرم گردانيد .

از وصلت پرويز با مريم ، پسري به نام شيرويه به دنيا آمده بود كه مي پنداشت مادرش توسط شيرين نابود شده است و هر آن در پي فرصت مي گشت كه انتقام خون مادر را يا از پدر يا از معشوقه اش شيرين بركشد .

آمدن شيرين به بارگاه – از آنجا كه ارمني زاده وريمن بود – با مخالفت بزرگان و مؤبدان نيز روبرو گشت و از مجموع اين حوادث نتايج تلخي بار آمد كه دستگيري و حبس خسرو به دست پسرش شيرويه ، تندترين آنها بود .

از سوي شيرويه كه افسانة زيبايي و دلاورايي نامادري خود را شنيده بود در وسوسه افتاد كه به هر حال او را به همسري خود در آورد و بدين ترتيب ، پادشاهي را براي خود مسلم و قطعي گرداند .

از فرهاد باز گوييم : فرهاد ساختة و پرداختة ذهن شاعراني است كه پس از فردوسي براي كشش و جذابيت هر چه بيشتر ماجراي خسرو و شيرين پديد آورده به عنوان (( رقيب )) بر سر خسرو پرويز قرار داده اند . خسرو براي آنكه فرهاد را از ميان بردارد به حيله و نيرنگ دست يازيد و او را به اميد وصال شيرين برانگيخت كه به كندن كوه بيستون پردازد و چون كار ، سرانجام پذيرفت ، به دروغ او را از مرگ شيرين آگاه ساخت و فرهاد ناگهان تيشه برسرزد و خود را از ميان برداشت . 

(( شيرين )) در شاهنامه به عنوان يك معشوقة وفادار و فداكار شناسانده شده است تا آنجا كه هيچ وسوسه اي او را از عشق (( خسرو )) دور نگردانيد و پس از آخرين ديدار در زندان تاريك ، از شيرويه خواست كه گورش را در كنار گور محبوب قرار دهد .

داستان اين عشق سوزناك پس از فردوسي توسط استاد نظامي با شلخ و برگ فراوان ، تجديد حيات يافت آنگاه به تقليد ازو مورد ذوق آزمايي شاعران ديگر من جمله : امير خسرو دهلوي ، اشرف مراغه اي ، عبدالله مرواريد ، قاسم كوه بر صبري ، قاسمي گنابادي ، ميرزا جعفر قزويني ، ميرزا قاسم ساغرچي متخلص به منشي و نويدي نيشابوري قرار گرفت . همچنين درويش اشرف و هاتفي مثنويهايي به نام شيرين و خسرو سرودند سپس امير عليشير نوايي در قرن نهم و عرفي شيرازي در قرن دهم منظومه هايي به نام فرهاد و شيرين پرداختند . اما ازين ميان تنها مثنوي شيرين و فرهاد وحشي شهرت يافت كه آنهم ناتمام مانده و چندي بعد وصال شيرازي به ادامة آن همت گماشت و وي نيز نتوانست داستان را خاتمه دهد تا بالاخره صابر شيرازي اين ماجرا را سرانجام بخشيد .

همانگونه كه اشارت رفت خسرو ، فرهاد ، شيرين ، كوه بيستون و حتي تيشه و صداي تيشة فرهاد ، همواره داغترين و شيواترين مسائل عشقي را براي سخن پردازان ايراني در بر داشته است من در پايان نوشتة خود دستچيني از سروده ها و تك بيتيهاي آنانرا نقل و شادي و شادكامي همه دلدادگان بهنجار را آرزو ميكنم :

صائب گويد :

شيوة عاجز كشي از خسروان زيبنده نيست

بي تكلف ، حيلة پرويز ، نامردانه بود

ادائي گويد :

هدهدي كز رستم دهر به فرياد بود

تيشه برسر  زده ، مرغ دل فرهاد بود

همايون اسفرايني گويد :

تيغي كه گشت خسرو از آن كشته ، آهنش

گر بنگري ز تيشة فرهاد بوده است

ديگري گويد :

نگذشت بيستون ز سر خون كوهكن

تا خون بيستون ز سر كوهگن گذشت 



مطالب مرتبط با این پست :

بهترین ها از دنیای دف نوازي و موسيقي سنتي، دنياي هنر و هنرمندان

شما از 1 تا 20 چه نمره ای به وبسایت میدهید؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان پلاک 10 و آدرس plak10.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

 






RSS

Powered By
loxblog.Com