حکایت ما ..
شبیه بچه ای شده که بیقراری کند..
و بعـــــ د ..
شکلاتی برای خفه کردن صدایش ! ..
در حلقومش بچپاننــــــــــد …!
اگر دوست نداری ؛ گوشهایت را بگیـــــــــــــر ..نشنــــــــــو !
مثل آن روزهـــــــــا که نشنیدی ام…. ندیدی ام ….
رفتی ..!
من شکلات نمیخواهم !
من “یکی ” را میخواستم ..ازاین شکلات های تلخ بــــــــــود !….
تمام شد …حالا دیگر هیچ نمیخواهم …حتی شکلات…