آنچه نامش را عشق گذاشتم
هوسی است زود گذر
شهوتی است بی پایان
آنکه او را معشوق خواندم
صیادی است بی رحم
شکارچی است بی رحم
من در این قصای خانه جهان محکومم
تا پروانه ای باشم در حسرت نور شمع
من در این زندان تنهایی اسیرم
تا عاشقی باشم در پی معشوقی مرده
راه و رسم دلبری را خوب می دانی و بس
خوب بردی تو دلم را ای ثمین تر از نفس
کرده ای دل را اسیر خود نگردانی رها
همچو مرغی پر شکسته مانده در کنج قفس
باز کن در را و آزادم کن از بند فراق
تا کشم یک لحظه در باغ تماشایت نفس
سرخوش و مستم ز دیدار گلی چون تو عزیز
کین چنین یاری نبیند تا قیامت هیچ کس
تا نگردانی لبم یکبار مهمان لبت
اشک می آید ز چشم چشمه ام همچون ارس
نازنینم تا نمردم زودتر بنمای رخ
ای تو خواب هر شبم عشقم به فریادم برس